دختر بازرگان و پسر شاه پریان
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 116-120
موجود افسانهای: دیو بد هیبت - پسر شاه پریان -
نام قهرمان: دختر بازرگان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: بد هیبت
خوشی ساده به دست آمده در قصه ها عمر کوتاهی دارد و به ضرب حادثه ای چون شیشه ای بر سنگ در هم می شکند و دوره سختی ها فرا می رسد و پس از گذراندن این دوره است که خوشی و شادی تا پایان عمر و سالهای مدید برای قهرمان فرا می رسد. در روایت دختر بازرگان و پسر شاه پریان خوشی اولیه زود به پایان می رسد و پس از آن که قهرمان قصه سه بار نیروهای اهریمنی را شکست میدهد به داروی مورد نیاز خود که متضمن حیات پسر است دست می یابد. بخش آخر این روایت با روایت های دیگر متفاوت است. در روایت های دیگر، دختر در پایان راز زنی را بر ملا میکند که به خلوت اغیار میرود و صبح ها با روغنی سر بریده شوهر را به تنش وصل می کند. در روایت مردم آذربایجان نام کسی که دختر را برای پسر شاه پریان میبرد «آه» است و در روایت مردم خراسان «آخیش»خلاصه این روایت را می نویسیم.
بازرگانی میخواست به سفر برود از دخترش پرسید: «چه میخواهی بگو تا برایت بیاورم دختر یک پیراهن مروارید نشان خواست بازرگان راه افتاد و رفت کارهایش را انجام داد و میخواست به شهر و خانه خود بازگردد که ناگهان به یاد خواسته دخترش افتاد هر چه گشت پیراهن مروارید نشان پیدا نکرد. خیلی غمگین شد. در همین موقع مردی بدهیبت جلوش سبز شد و گفت: «من پیراهن مروارید نشان را به تو میدهم به شرط آنکه دخترت را به من بدهی بازرگان گفت: «تو با این ریخت و قیافه ات خجالت نمیکشی از دختر من خواستگاری میکنی مرد گفت اگر دخترت را دوست داری قبول کن بازرگان دید چاره ای ندارد، قبول کرد پیراهن مروارید نشان را از مرد گرفت و نشانی خانه اش را به او داد. دختر از دیدن پیراهن مروارید نشان خیلی خوشحال بود اما بازرگان غمگین بود و نمی دانست چطور موضوع را به دخترش بگوید تا اینکه دل به دریا زد و آنچه را اتفاق افتاده بود به دختر گفت دختر برای اینکه از غم و اندوه پدرش بکاهد گفت: «من قبول میکنم مرد بدهیبت که نامش «آخیش بود روزی به در خانه بازرگان آمد. دختر در را به روی او باز کرد «آخیش گفت آمده ام تو را با خود ببرم.» دختر با او راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لب دریا رسیدند. «آخیش یک بطری به دختر نشان داد و گفت: باید بروی توی شیشه دختر قبول نکرد آخیش یک سیلی محکم به گوش او زد دختر بیهوش شد وقتی که به هوش آمد دید تنهای تنهاست. وقتی داشت می ایستاد گفت آخیش در همین موقع آخیش پیدایش شد و باز به دختر گفت که باید توی بطری برود. دختر قبول نکرد آخیش باز یک سیلی به او زد و غیب شد. سه بار این کار تکرار شد. بار چهارم دختر قبول کرد و رفت تو بطری آخیش بطری را به دست گرفت و پرید تو دریا و رفت ته آن. دریچه ای در آنجا بود آن را باز کرد و وارد شد. دختر دید باغ بزرگی است، از بطری بیرون آمد. «آخیش هم مثل یک غلام مقابلش ایستاد. مدتی گذشت. روزی دختر به آخیش گفت دلم برای پدرم تنگ شده می خواهم بروم و او را ببینم غلام گفت: من تو را به آنجا می رسانم. برو توی بطری دختر رفت تو بطری آخیش او را به ساحل دریا آورد. دختر از بطری بیرون آمد و آخیش او را تا خانه پدرش همراهی کرد و گفت: «موقعش که شد دنبالت می آیم بازرگان از دیدن دخترش خیلی خوشحال شد و از وضع او پرسید. دختر گفت آن جا که هستم به من خیلی خوش میگذرد. فقط شب که می شود یک جام شراب به من میدهند آن را مینوشم و دیگر چیزی نمی فهم و تا صبح میخوابم بازرگان گفت یک شب که برایت شراب آوردند نخور، ببین چه می شود. چند روز بعد آخیش دنبال دختر آمد و او را برد. شب چهارم دختر شراب را جایی ریخت و خود را به خواب زد. نیمه های شب دید که در باز شد و جوانی داخل شد که از زیبایی به ماه میگفت تو در نیا که من آمده ام. تپش قلب دختر زیاد شد. جوان آمد کنار او خوابید و تا صبح با او بود. صبح خیلی زود دختر دید اثری از جوان نیست شب بعد هم این کار تکرار شد تا اینکه شب سوم وقتی به صبح رسید و جوان میخواست از اتاق بیرون برود دختر زبان باز کرد که «چرا خودت را از من پنهان میکنی؟ از آن به بعد پسر شاه پریان خود را پنهان نکرد و آن دو همیشه با هم بودند. روزی در باغ میگشتند که خوشه مرواریدی دیدند دختر گفت چه قشنگ است. پسر شاه پریان دست دراز کرد که آن را از شاخه بچیند دست دختر به زیر بال او خورد ناگهان رعد و برق شد و آسمان تیره و تار شد پسر شاه پریان روی زمین افتاد انگار که مرده است. دختر بازرگان داشت از غصه دق میکرد. در همین موقع آخیش از راه رسید. وقتی ماجرا را فهمید گفت: دوای او را باید روی زمین پیدا کنیم و این فقط کار توست. همان جور که وارد دریا و باغ شده بودند از آن خارج شدند و به ساحل رسیدند. «آخیش، دختر را از توی بطری بیرون آورد و دو تایی به سوی شهرهای دیگر راه افتادند. رفتند تا رسیدند به شهری که زن پادشاه آن جا داشت کنیز میخرید آخیش صدایش را بلند کرد که کنیز دارم کنیز دارم زن پادشاه تا چشمش به دختر بازرگان افتاد خواست که او را داخل قصر ببرند. در قصر دختر دید زن پادشاه خیلی ناراحت است علت را پرسید و فهمید که پسر جوان پادشاه مدتی است گم و گور شده دختر به زن پادشاه گفت: «اجازه بدهید امشب پیش کنیزهای دیگر بخوابم زن پادشاه قبول کرد. شب که شد دختر رفت جایی که کنیزها میخوابند جای خود را انداخت و خودش را به خواب زد. نیمه های شب دید کنیز زشت رویی از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت و بعد به دستی استخوان و به دستی شلاق از آن جا بیرون آمد و از قصر خارج شد. دختر سایه به سایه اش رفت تا رسید به چاهی که جوانی را در آن جا به چارمیخ بسته بودند. دختر گوشه ای پنهان شد کنیز به جوان گفت: «مرا به زنی بگیر والا جانت را به لب می رسانم پسر قبول نکرد دختر مدتی او را شلاق زد استخوانها را جلویش ریخت و برگشتفردا شب دختر بازرگان همراه با زن پادشاه کنیز را دنبال کردند تا رسیدند به جایی که جوان به چارمیخ بسته شده بود زن پادشاه همه چیز را به چشمش دید. آنها به قصر برگشتند. صبح فردا کنیز را چهار تکه کردند و بر دروازه شهر آویختند. پسر را هم نجات دادند. زن پادشاه به دختر بازرگان گفت هر چه بخواهی می دهم. دختر گفت: اجازه بدهید از اینجا بروم و رفت. دختر بازرگان از قصر بیرون آمد و آخیش را صدا زد. هر دو رفتند تا به شهر دیگری رسیدند. آن جا هم زن پادشاه دختر را برای کنیزی از آخیش خرید و او. را به قصر برد دختر دید زن پادشاه خیلی غمگین است علت را پرسید. زن پادشاه گفت: «تنها پسرم را داماد کردم اما نمیدانم چه کسی جادو کرد که پسرم و زنش شب عروسی به شکل سگ درآمدند. دختر زن پادشاه را دلداری داد و از او اجازه گرفت که برود و همه جای قصر را ببیند. بعد از اینکه همه جای قصر را تماشا کرد بالای بام رفت و دید در بیابان یک پیرزن بارزنگی نشسته است و دارد دوک میریسد از بام پایین آمد از قصر خارج شد و رفت پیش پیرزن که ای مادر زن شاه مرا از قصر بیرون کرد به من وردی یاد بده تا این کار او را تلافی کنم. پیرزن چند تا ورد خواند و به دختر یاد داد دختر نگاه کرد دید یک تنور پر آتش آن جاست پیرزن را هل داد توی تنور و رفت به سوی دیگر بیابان و به همین طریق چهل پیرزن بارزنگی داخل تنور انداخت و کشت بعد به قصر برگشت. وقتی آنجا رسید دید شاهزاده و زنش به صورت آدم درآمده اند. زن پادشاه از خوشحالی نمی دانست چه کند دختر به او گفت: «مرا آزاد کن و بگذار تا بروم و رفت. از قصر بیرون آمد آخیش را صدا کرد. بعد هر دو رفتند و رفتند به شهر سوم رسیدند. در آن جا هم زن پادشاه دختر را برای کنیزی از آخیش خرید. زن پادشاه این شهر هم ناراحت و غمگین بود وقتی دختر علت آن را پرسید. زن پادشاه گفت: دخترم چند سال است که نابینا شده است. من تو را برای ندیمی او انتخاب کردم دختر بازرگان به اتاق شاهزاده خانم رفت و شب در اتاق او خوابید. دختر هنوز به خواب نرفته بود که دید دختر پادشاه از جایش بلند شد و از پشت آینه یک بطری برداشت و از روغن داخل آن به چشم هایش مالید و از اتاق بیرون رفت دختر بازرگان او را تعقیب کرد دختر شاه رفت تا به چهل بارزنگی رسید بارزنگی ها یک صدا گفتند «مادرت به عزایت بنشیند چرا دیر آمدی؟ دختر پادشاه گفت: مادرم ندیمی را به مراقبت من گذاشته، باید صبر میکردم تا می خوابید. سپیده هنوز سرنزده بود که دختر پادشاه به قصر برگشت. دختر بازرگان به زن پادشاه خبر داد که داروی نابینایی دخترش را پیدا کرده است. و نشانی بطری روغن را به او داد دختر پادشاه در خواب بود که روغن را به چشم هایش مالیدند و او بینا شد. زن پادشاه در مقابل محبتی که دختر به او کرده بود نمی دانست چه کند. دختر گفت: «آن روغن را به من بدهید و بگذارید تا از اینجا بروم زن پادشاه قبول کرد. دختر بازرگان از قصر بیرون آمد آخیش را صدا زد. آخیش حاضر شد. دختر گفت: «آنچه را میخواستم پیدا کردم آنها رفتند و رفتند تا به دریا رسیدند. دختر داخل بطری رفت و آخیش او را به باغ رساند پسر شاه پریان هنوز بیهوش در باغ افتاده بود دختر بازرگان با روغن زیر بال او را چرب کرد. لحظه ای بعد پسر شاه پریان به هوش آمد و روزگار را به خوبی و خوشی در کنار هم گذراندند.